خوب می دانی.
اما نه شاید همین را هم نمی دانی که تنها جایی که بمن آرامش می دهد اینجاست.
غم ها و غصه هایم.
دلتنگی هایم
نا گفته هایم
و هر آنچه را که گوش شنوایی برایش ندارم را در مکان به جای می گذارم.
دوست داشتم می توانستم حرف هایم را به تو بگویم.
از تو بگویم، به تو.
بگویم تمام خواستههایم را.
اما چه سود که هر وقت که به سویت آمدن از من گریختی.
و آن زمان که از تو دور شدم، دورتر شدی.
اگر من نیز مانند تو برای دور کردنت تلاش می کردم، تا به امروز فرسنگ ها از تو فاصله داشتم.
دردم آن است که در نهایت حماقت مرا ساده فرض می کنی.
تو را بیشتر از خودت می شناسم.
و خودم را دیگر هیچ.
هر شب من قصه دلتنگی جدیدی است و بس.
دلتنگ یک نگاه.
یک لبخند.
یک کلام.
یک و یک و یک.
صبح می شود.
و بازهم قصه چه کنم، دوری و سردرگمی.
قصه ای کودکانه با غمی مردانه.
روزی فکر می کردم تو تنها مونس منی.
فکر می کردم دنیا بی تو بی معنی ست.
فکر می کردم.
نمی دانستم که بودنت جز غم نیست.
آری این همان چیزی ست که تو برایش می کوشی.
می کوشی تا آنجایی که خودم با پای خودم بروم.
اما نمی دانی
من سالهاست که زمین گیر تقدیرم.
عشق یا شطرنج...برچسب : نویسنده : 4loveorchess5 بازدید : 148