فکر می کردم روحت و روانت درگیر است.
اما امروز یقین دارم که دیوانه ام.
آنقدر دیوانه ام که هیچ چیزی را نمی فهمم.
شادی، غم، غرور، ترس، شجاعت، حماقت و تمام احساسات برایم بی معنیست.
با خودم حرف می زنم، فحش می دهم و در آخر به دست بوسی خودم می روم.
غذب می کنم و لبخند می زنم.
دیگر چه نشانه ای بهتر از این تناقضات و دلیل آشکاری بر این دیوانگی.
اما نمی فهمم که چه گونه اینقدر می فهمم.
شاید هم نمی فهمم.
نمی فهمم که چرا نمی فهمم که می فهمم و یا اینکه چرا نمی فهمم که می فهمم که نمی فهمم.
آه لعنت به این نفهمی.
خسته شدم از بس نوشتم و نفهمیدم چرا نشد آن چیزی که می خواستم بنویسم
چرا کوه آتش فشان بودم و از طراوت باران خواندم.
نمی دانم چه می خواهم. نمی دانم که تو با من اینگونه کردی یا من با تو بد کردم
نمی دانم
برچسب : نویسنده : 4loveorchess5 بازدید : 190